از خاطرات تفحص
جنگ تمام شده بود و خیلی از شهدا جا مانده بودند.دلمان پیش آنها بود. باید می رفتیم و برمی گرداندیمشان؛اما منطقه حساس بود و قرارگاه موافقت نمی کرد. هرجوری شده یک فرصت ده روزه گرفتیم.گذشته از دوری راه،دور و برمان پر بود از میدان های وسیع مین.چندروز کارمان گشتن بود و دست خالی برگشتن . مهلت ما نیمه شعبان تمام میشد. بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روزعید به خودمان برسیم.اما شهید غلامی گفت:"نه ،تازه امروز روز کار است و باید برویم عیدی را از آقا بگیریم ."همه به این امید حرکت کردیم ،اما هر چه بیشتر گشتیم ،ناامید تر شدیم .
آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد:"آقا جون دیگه خجالت می کشیم تو روی مادرای شهید نگاه کنیم ...."باید وداع می کردیم و بر می گشتیم . بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند....چند لحظه بعد ،فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه ی شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه در بیاورد ،میخ کوبمان کرد . دویدیم طرفش ...شقایق درست روی جمجمه ی یک شهید سبز شده بود ! چه حالی می شدی توی این غروب نیمه شعبان ،اگرمی دانستی که نام این شهید ،"مهدی منتظرالقائم "است ؟!
برگرفته از کتاب نشانه ؛ خاطره از آقای محمد احمدیان